دانشجویی که زندانبان استادش شد
بر خلاف تصور من سرد و بی روح نبود، اتفاقا همین که روی دستم نشست گرمای عجیبی زیر پوستم جاری شد و بعد از چند لحظه تمام وجودم را فرا گرفت. همه به دنبال راه حل و شاید برای یافتن علت این ماجرا بودند، اما من با وجود اضطراب اولیه سعی کردم اتهامات وارده را با یادداشت ها و مطالب ضمیمه پرونده و دلیل اتهام تطبیق دهم!
و با همین حال یکی دو نفر از همکاران بزرگتر از آنها به من نزدیک شدند و بعد از بازنشستگی به فکر وکیل شدن افتادند تا مأموران نشنوند، به من گفتند: هر روز منتظر یادداشت های شما و برای شما هستیم. ما به قلمی که روی آن می نویسی افتخار می کنیم! ذهنم مشغول اصلاح این عبارت بود که یکی دیگر از دوستانم آمد و با چنان سرعت و ذوقی به من نزدیک شد که برای لحظه ای فکر کردم مرا با دیگری اشتباه گرفته است تا اینکه بدون توجه به حضار رفت. ماموران و دوربین مداربسته دادسرا دستی را که به دستبند بسته بود بالا بردند و گفتند مثل داوران کشتی دستگیر و بازداشت شده است و گفتند: این دستبند نشان افتخار است!
یادداشت، فعالیت صنفی و رسانه ای، اتهام، محدودیت، دستگیری و افتخار!!
یعنی چی شد؟ تکریم و گرامی داشتن متهم، اما همواره به برانگیختن احساس ندامت و ندامت در متهم و ایجاد ترس و عبرت در دیگران به عنوان یکی از اهداف اصلی واکنش فعالیت های اجتماعی اشاره دارد، اما در واکنش ها و نظرات همکاران و همکاران مردم، من هیچ نشانه ای از دستیابی به این اهداف را در درمان من ندیدم!
بعد از چند دقیقه راهی کمپ شدیم، آن روز روز تجربه های جدید بود! ماشین به طرز وحشیانه ای در کف خیابان می دوید و با هر حرکت سرمان به سقف آهنی برخورد می کرد و دردی شیرین به جانمان می زد، شیرین از این نظر که کوبیدن سر به سقف دستاویزی برای شکایت شد و این اتفاق در آن فضای تاریک و ساکت، جز دو سه بار. اول اینکه وقتی از درد توچال شاکی شدیم سریع به آن شرایط عادت کردیم، به دوستانم گفتم: چه موجود عجیبی است که خیلی سریع به شرایط عادت می کنم و عمدا این جمله را گفتم تا ذهن مردم آماده شود. و به فکر پذیرش شرایطی که در انتظار ما بود.
هوا تاریک بود که به بازداشتگاه رسیدیم و اجازه ثبت نام در لیست بازداشت شدگان را گرفتیم و در حین نوشتن، مامور ثبت نام از من نام و مشخصاتش را پرسید…
لحظاتی بعد یک تصادف دائمی رخ داد! دانش آموز دیروز و زندانبان امروز با معلمش روبرو می شدند…
آقای! خودت هستی؟! در چشمان او شور و شوق ملاقات با معلم وجود داشت و غم دیدن معلمش در زندان بلافاصله جای خود را به شادی ملاقات با معلم داد، او بین زمین و آسمان گیر کرده بود، اجازه نداشت که در آغوش بگیرد. معلم و هیچ عکس العملی جز این کلمه سلام نداشت! او افسر بود و خیالش راحت شد، اما من معلم و مسئول تدریس بودم، بنابراین همیشه سعی میکردم دغدغههای همدانشآموزانم را درک کنم، با لبخندی بر لبانم گفتم: خوب است آن زمان بگذرد. من به کاری که انجام میدهم ایمان دارم.» و شما نیز سعی کنید تکالیف خود را با ایمان انجام دهید و البته میدانید که هیچ وظیفهای مهمتر از خدمت به مردم و کشور نیست، در هر لباس و مقامی که هستید، فقط بپردازید. توجه به مردم و حقوق مردم و چنین تاریخی گواه یک داستان است. از زندانی که زندانی شد، شاگردی که زندانی معلمش بود و این اتفاق سرآغاز شکل دیگری از خاطرات وکیل بود.
ایجاد احساس ترس، ارعاب، ندامت، شرمساری و تحقیر در متهم با هدف جلوگیری از تکرار جرم.
وکیل شیراز
6565